این دو جواهر درخشان ، این دو کهکشان بیکران مرا عاشق کرد.
این چشمهای زیبایت مرا شیفته ی با تو بودن کرد.
یک لحظه به آنها خیره شدم و یک عمر اسیر قلبت شدم.
چشمهای زیبایت را دوست دارم ، هر چه به آن خیره میشوم عاشقتر میشوم.
در عمق چشمانت میتوان به اوج آرامش رسید ، میتوان از دلتنگی ها رها شد ، قله ی خوشبختی را دید و امیدوار شد.
چه دنیای قشنگیست چشمهای زیبایت ، چه لحظه ی زیباییست خیره شدن به این دنیای بی همتا
نمیخواهم چشمهایت ستاره ای درخشان باشند که هر کسی، به آن خیره شود و آن را مال خودش بداند، دلم میخواهد چشمهایت دو گوهر درخشان باشد که در صندوقچه ی قلبم پنهان باشد.
آنگاه که خیره میشوم به چشمهایت ، دلتنگی را در قلبت حس میکنم ، میبینم امواجی از دریای اشک را و چشمهای من نیز درون آن غرق میشوند.
اوج لحظه های عاشقی ، دیدن یک رویای همیشگی ، نه اینبار دیگر خیال نیست ، اینبار یک زندگی ، پر از خاطره های شیرین است.
چشمهای زیبایت از دور دستها نیز میدرخشد ، آنقدر درخشان است که برق آن چشمهای مرا نیز نورانی میکند.
بیا تا خیره شوم به این دنیای زیبا ، بگذار ببینم تو را تا لحظه ی طلوع فردا.
اوج لحظه های دلتنگی ، آغاز فاصله هاست ، اما برق چشمانت در دل آسمان است ، ستاره هایی که دیگر نوری ندارند آنگاه که چشمهایت خیره به آسمان است.
چشمهای زیبایت را همیشه دوست دارم ، زیرا بدون آن زندگی ام تیره و تار است.