عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

از بجگی تا اتمام پایه ی ابتدایی

خیلی سخته آدم برگرده به گذشته،گذشته ای که با هربار فکر کردن به اون جز جریحه دار شدن احساساتت چیزی به همراه نداره اما به خانمم قول دادم همیشه و در همه حال باهاش صادق باشم.

بچه که بودم یتیم وار به عرصه گیتی پا گذاشتم وقتی که یه ذره فهمم راجع به محیط بیشتر شد متوجه شدم که زن همسایه مون به من شیر داده و از طرفی چون همزمان با من به دخترش هم شیر می داده پس من یه خواهر رضائی داشتم.

پدرم به خاطر شغلش که آزاد بود شش ماه از سال خونه نبود و این برام اوایل کابوس بود آخه دوس نداشتم با کسی زندگی کنم که حس مادری بهش نداشتم.

  

درسته وقتی که خونه بود حتی با سن کمم از کتک محروم نبودم اما باز پدر بود.

داداشی داشتم که پزشکی می خوند و اون هم دیر به دیر به خونه سر می زد و هر وقت می اومد خونه با بزرگنمایی اشتباهاتم پیشش توسط زن بابا وبچه ها اونم از کتم هاش بی نصیبم نمی گذاشت.

اینقدر با کمربندش می زدم که برا یه بچه هم سن و سال من قابل تصور نبود.

اوضاع خوبی نداشتم، نمی دونستم به کی تکیه کنم؟ به امید اومدن کی باشم؟ از دیدن کی خوشحال باشم؟.....

مگه یه بچه کوچیک چقدر تحمل داره؟

تنها زمانی که میرفتم خونه مادر بزرگ مادریم یا وقتی مسجد می رفتم احساس می کردم در امانم به همین دلایل بود که همیشه دوس داشتم برم خونه مادر بزرگم یا زودتر از همه می رفتم مسجد و نفر آخر می اومدم بیرون چون درب مسجد رو خادمش قفل می کرد و من مجبور بودم بیام خونه تا بازخواستم نشم

ته تغاری بودم اما همیشه احساس حقارت،طفیلی بودن،... داشتم

دوس داشتم بزرگ بشم و برم یه شهر دیگه برا خودم زندگی کنم و همه اون بدبختی هامو یه ذره فراموش کنم امید بود.

تو جمع همسایه ها و هم سن وسالام تو مدرسه اینقدر شخصیت مستعد،مذهبی،اجتماعی،شاد و ... داشتم هر کسی دوس داشت جای من باشه!

از وقتی یادم یاد روزها بعد از مدرسه می رفتیم تو باغمون و اندازه خودم کار می کردم هر چند کم بود اما کار می کردم

تو مدرسه همیشه نمره اول بودم تو تمام پایه های تحصیلیم چون تنها راهی بود که به نظرم می تونستم خلاهام رو پر کنم

دوستام تو مدرسه همیشه بزرگتر از من بودند. تو کلاس همیشه نیمکت آخر بودم و با دو ساله ها نشست و برخواست می کردم اصلا تو سن و سال خودم نبودم

بین دانش آموزا و دبیرا ی فرد خاص بودم،محبوب،مورد احترام،معتمد.

وقتی معلم غائب بود بجاش من برا بچه ها رفع اشکال می کردم.

اکثرا مبصر کلاس بودم.

همیشه ورزش می کردم تو اوقات فراغت،فوتبالم بد نبود.

تو کلاس همش حواسم به درس بود اما بعدش وقتی می اومدم تو خونه که نمی تونستم بخونم.

تو راه مدرسه تو دعواهای بچه ها یا وارد نمی شدم یا اگه وارد می شدم طرف دیگه تا زنده بود من رو یادش نمی رفت.

یادمه پسر عموم اومده بود با یکی از بچه ها هماهنگ کنه تو راه مدرسه من رو از پشت با نامردی بزنن اما پسره ترسیده بود و اومد به من گفت وقتی رفتم تو کلاس نگذاشتم حرف بزنه اینقدر زدمش که کسی جرات نمی کرد بیاد جلو

معاون مدررسه اومد ما رو برد دفتر مدرسه،معلم ها با دبدن وضعیت اون مونده بودن که چی شده؟ با هم پچ پچ می کردن

معاونمون گفت اگه نبخشتت تلافیش رو سرت در میارم باورم نمی شد اما با اعتباری که داشتم دور از انتظارم نبود.پسر عموم از ترس کتک هایی که در انتظارش بود بخشیدم

فردا عصر که تو کوچه بودم با داداشش بزرگترش با نامردی اومدن من رو بزنن اما کور خونده بودن من عقده ای و کتک خوردن؟!! هر دوشون رو طوری زدم که بعدها مورد تحسین قرار گرفتم تو این حالت داداشم به جای کمک اومد جانب داری اونا و با سنگی که پرت کرد سمتم دندان جلوم رو شکست که جاش هنوز هست!

از پایه پنجم ابتدایی به بهانه تمرین فوتبال تا می اومدم خونه تکلیف هامو انجام میدادم و یه ناهار سرپایی می خوردم،ظرفم رو می شستم و با لباسهای ورزشیم می رفتم تو باغ دوستام کار می کردیم

پولش زیاد نبود اما باز به حس استقلالش می ارزید.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد