تو را میخواهم ای غریبه آشنا کاش درد دلم را میدانستی کاش نگاه مرا به لبخند پنجره های ذهنت پیوند میزدی ای عزیز نجیب بدان بدان همیشه نمی شود زد به بی خیالی و گفت: تنهـــــــــــا آمده ام ٬ تنهـــــــا می روم... یک وقت هایی شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...کم می آوری دل وامانده ات یک نفر را می خواهد! یکنفر را که تمام بودنت هست میخواهی
تمام ناتمام من با تو تمام میشود فقط خدا میداند و من بی تو میمیرم از ناتمامی نیمه دیگر من کجایی؟ فقط خدا میداند ومن که من برای زندگی تو را بهانه کرده ام.
نوشته های من برایم حکم دریا برای ماهی است من نمی نویسم دلمه که با کلمات رفاقت داره دلی که سرشار از عشق مهنازمه عشقی که اون با همه پاکیش به من هدیه داد از پشت خروارها ویرانی آمده ام تا با نوشتن برای خانمم که این روزها ازم دلگیره لحظه ای آرام گیرم. چه می شد اگر خدا ، آن که خورشید را چون سیب در خشانی در میانه آسمان جا داد، آنکه رودخانه ها را به رقص در آورد، وکوه ها را بر افراشت ، چه می شد اگر او، حتی به شوخی مرا و تو را عوض می کرد: مرا کمتر شیفته تو را زیبا کمتر. دلم برای نوشتن تنگ شده بود دوباره صفحه سفید تنهایی پناه واژه های تنهاییم شده پاییز برگ ریزاست و برگ با آخرین بوسه عاشقانه شاخه را ترک میگوید ودرخت می لرزد آسمان بغضش میشکند وقتی صدای خرد شدن برگهای خسته را میشنود و من و تو شاید همان لحظه کنار پنجره فنجانی چای داغ مینوشیم وشاید جرعه ای شراب چشمهای منتظر درخت از نبود برگ میلرزد وقلب من از طپش مهربانی آغوش تو
گاهی نفس کشیدن دشوار می شود گاهی بودنت دچار سوال می شود گاهی خسته ای از تمام ثانیه هایی که درگذرند گاهی حتی حوصله دیدن چشمهای خودت را هم نداری گاهی با آیینه هم قهر میکنی، حتی با پنجره اتاقت هم و میان این گاه ها تنها صدایی و یادی تو را به پرواز در میآورد منتظر پروازم بالهایم را نشکن تا تو نگاه میکنی من در چشمهای زندگی غرق میشوم.آنوقت میان ماندن ورفتن نغمه های تردید در زانوانم شعر رهایی میخوانند تا تو میروی من و من و تردیدهایم فریاد میکشیم و گلویی که با یک جرعه شراب هفت هزار ساله خاطرات تر میشود یاد حوا می افتم ، مادر بزرگ مادر بزرگهایمان یاد تردیدهایش من می فهمم سیب سرخ حوا چه طعمی داشت آنوقت میدانم میان بودن ورفتن فاصله ای است به اندازه یک آه
با من بیا قدم به قدم و پاهاتو جای پاهای من بذار قلمت را مدتی از روی اندیشه سفید کاغذ بردار ودست در افکار من رویای پرواز را تجربه کن بیا و بمان؛ بمان کنار نفسهای خسته یک مرد و دمی یک استکان شراب تنهایی بنوش بیا و زنبورهای تشنه حقیقت را بر گل واژه های ذهن من بنشان شاید از هستی حضور نفسهای من عسلی ساخته شود به شیرینی تلاقی نگاه تو در چشمهای من بمان زیر چتر خاطره های دیروزم به فردا نگاه کن شاید باران بیاید بمان وقدم قدم جا پاهای من بگذار و بیا مهنازم
امروز حال نفسهایم خوش نیست ابرهای تنهایی سایه سنگین خودشو بر نمیداره امروز لحظه هام خالی از طراوت باران بود با آنکه آسمان خدا بارونی است ولی آسمان دل من...... میدونی خدا گاهی اونقدر درمونده میشم که میخوام هیچ ساعتی به حرکتش ادامه نده گاهی حس توقف ، حس فرار، حس ناکجا آباد وخدا باز هم شکر که تو همیشه هستی هرچند نمیدونم کجایی ولی تو دلم هستی و میدانی که عشق مهنازم تنها دارایی منه و دوس داشتنش تنها عبادت من
من از اضطراب بیزارم و نگاه هایی که همیشه به دوردست ترین جاده خیره شده است من از آیینه ای که در تلاقی نگا ه هایمان دو چشم خسته و تن مفلوک را به رخت میکشاند بیزارم اتاق تنهایی من هزار دریچه دارد و دلی که هر روز به آفتاب سلامی دوباره می دهد ودر باغچه اکنون گل ماندن می کارد و هر شب با لب بوسه های تو به خواب میرود عزیز راه دورم من هر لحظه به لحظه هایم لبخند میزنم و زندگی را بو میکشم چون بودنم را دوست دارم می خواهم برای تو ، برای خودم تنها ترین باشم ای بهانه عاشقانه قصه های عاشقانه ام من مهنازم را دوست دارم
ادامه مطلب ...
من تو ما و لحظه ها و ستاره های آسمان تنهایی و آفتاب صبح که بر افق دیدگان روز طلوع میکند همه بهانه ایم بهانه ای برای زندگی برای بودن برای نفس کشیدن لحظه ها در قاب خواستنها و من امروز چه خوشبختم که دست در دست لحظه های بودنم به تنهایی ساعتها میخندم و تو آنجا در ویرانه های خاطرات مبهم و وحشتناک ایستاده ای
ادامه مطلب ...
چقدر زود دیر میشود چقدر ثانیه ها به سرعت از هم سبقت می گیرند امروز هم دستهای آینه چروکی دیگر بر پیشانی ام گذاشت و به لبخندی به جمع موهای سپیدم بعلاوه یک نوشت چقدر زود دلم چقدر زود و من در میان یک اندوه، در میان خاطره هایی وهم انگیز دست و پا میزنم دلم میدانی گاهی به چه فکر میکنم؟ کاش میشد مغزم را فرمت کنم کاش میشد ما آدمها این توانایی را داشتیم و دوباره بهم اعتماد میکردیم و دوباره دستهای مهربانی را به سوی لحظه هایمان دراز میکردیم و دست در دست هم به آفتاب سلامی دوباره میدادیم چقدر زود دلم چقدر زود پیر میشویم و چقدر دیر می فهمیم کاش می شد
لحظه نبودن نیستن ها ، اگر منت می نهی بر کلام من ، با حترام سلامت می گویم و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هدیه می دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد. دیرروز یادگاری هایت همدم من شدند و به حرفهای نگفته من گوش دادند و نمی دانم چرا به تمام حرفهایم سکوت تو غلبه می کند و تو لام تا کام بی حرفی . و برایم دلسوزی کردند. البته به روش خودشان که همان سکوت تکراری بود و یادآوری خاطرات با تو بودن.
ادامه مطلب ...
در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم بگو معنی تمرین چیست ؟ بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟ بریدن از خودم را ؟ مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ... از من نپرساشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ... هوای سرد اینجا رو دوست ندارم مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام