سال اول دبیرستان

اویل سال بود که طبق تقسیم بندی های مرسوم رفتیم کلاس آ  که دقیقا روبروی زمین فوتبال مدرسه بود و هر از چند گاهی هم از توپ بچه ها بی نصیب نمی ماندیم

این روزها اینقدر شار روانی روی من بوده که حتی خاطراتم هم به سختی به ذهنم میاد منی که با خاطراتم زنده بودم

بچه های جدیدی که از مدرسه راهنمایی دیگه ای به دبیرستان آمده بودند فضا را برایمان فراهم کرد که دوستان جدیدی بیابیم

اون روزها تو گروه سرود نام نویسی کردم و این سرآغاز کارهای فوق برنامه ای بود که مرا از درس بازداشت و با فشارهای روحی که امانم رو بریده بود به خاطر شرایط خاص زندگیم افت تحصیلی من شروع شد.


با وجودی که نمراتم در حد 1تا 3 بود اما اصلا از نمراتم راضی نبودم

نماینده کلاس بودن چیز بدی نبود اما دردسرهای خاصی برایم داشت،مثلا بچه ها زودتر از شروع کلاس می اومدن تو راهرو کلاس ها و تونل مرگ تشکیل می دادند و هر کسی که ندانسته وارد می شد تا بخواد فرار کنه از لگد بچه ها متنعم می شد!

یادمه روزی که مثلثات داشتیم به خاطر اظهار نظر در رابطه با تونل مرگ مدیر منو خواست که با وعده این که با بچه ها صحبت می کنم تکرار نشه و... بخشید و تا رفتم سر کلاس زنگ استراحت خورده بود و این شد که هیچوقت مثلثات رو نفهمیدم!

اون روزها برای من تلاشی بود دوچندان که از این دامنه دوستی ها استفاده کنم و کارهای بهتری نصیبم بشه که تقریبا اینطور هم شد و هر چند لطمه به درسم می زد اما آرامشی که از کار به دست می آوردم ارزشش رو داشت.

اواسط فروردین ماه بود که برای المپیاد ریاضی مقاله ای نوشتم و به مسابقات و همایش راه پیدا کردم اما اونجا همه کلی آشنا داشتند اما من بودم و خودم پس چیزی جز سر خوردگی نصیبم نشد.

کج دار و مریض با همه خوبی ها و بدی هاش اون سال هم به اتمام می رسید که با قول مدیر دبیرستان قرار شد سال بعد را در نمونه دولتی درس بخوانم اما هیچ وقت اون کار را برایم انجام نداد و بابت این هیچ گاه نبخشیدمش.

تابستان اون سال برای المپیاد استانی ریاضی و فیزیک دعوت شدم اما انگیزه ای نداشتم.

کلاس ها رو شرکت می کردم اما چون تنها بودم و سفارش شده نبودم انگار استاد من را که کوه استعداد بودم اون روزها نمی دید و این شد که انصراف دادم و بری همیشه از مسابقات علمی که پایه ثابتش بودم خداحافظی کردم.

اما برای مسابقات استانی قرآن شرکت کردم و در رشته مفاهیم رتبه دوم شدم و این مسابقه انگیزه ای شد برام تا در مسابقات نهج البلاغه هم استانی شوم و برای مسابقات کشوری آماده که اینقدر بی مهری دیدم که واقعا دیگه نرفتم دنبالش

تابستان برای گذر ایام به صادقیه پیش داداشم رفتم جایی که میشد گفت صبح تا شب تنها بودم و برای من که با وجود شلوغی اطرافم آدم تنهایی بودم بسیار سخت بود اوایل اما به آسانی با اون کنار آمدم.

یه روز داشتم صبحانه حاضر می کردم که دختر همسایه توجهم رو به خودش جلب کرد دیدم بدجور داره آمار می گیره اون موقع تو این چیزها واقعا چیزی نمی دانستم که ای کاش الانم نمی دانستم،شب ها که برای گذاشتن آشغال می اومدم بیرون سریع لباس می پوشید و اونم به ی بهانه می اومد و......

شده یود سایه برام تا اینکه ی بار از دادشم پرسیدم این همسایه تون چرا اینجوریه که سکوت کرد بعدها به سوالم خندیدم و از خودم خجالت کشیدم که چرا پرسیدم

همدم تنهایی هام مطالعه بود اونم کتابهای داستان و روانشناسی؛اینقدر مطالعه ام زیاد بود که سطح فکری و بینشم اصلا در حد بقیه همکلاسی هام نبود.

گذشت تا مدارس باز شد و سال دوم سال سرنوشت برایم چه می خواست رقم بخورد؟!!!!