مدتها بود که در پی تو بودم ، لحظه ها را میشمردم ، منتظر آمدنت بودم. مدتها بود قلبم رنگ محبت و عشق را ندیده بود، تنها بود اما از تنهایی لحظه های خوشی ندیده بود. روزها بود که چشم انتظار مینشستم ، غروب می آمد و به انتظار طلوع مینشستم. تو همان طلوع دوباره در آسمان تیره و تار قلبم هستی ، یک طلوع همیشگی ، بی آنکه غروبی را به همراه داشته باشد. بتاب ای خورشید همیشه تابانم ، بتاب و سردی لحظه های بی کسی در قلبم را گرم گرم کن . حضور تو در قلبم آغاز راه خوشبختی بود ، و اینک نیز خوشبختم از اینکه تو را دارم. تو را دارم و هیچگاه نمیخواهم بی تو باشم ، نمیخواهم دیگر رنگ غروب را ببینم و گریان باشم. میترسم دوباره رفیق تنهایی شوم ، شب بیاید و دوباره همان ستاره خاموش شوم. ای تو که در دلم سرچشمه نور هستی نگذار که قلبم تاریک شود ، نگذار لحظه های زیبای در کنار تو بودن قصه فراموشی شود. مدتها نشستم تا تو بیایی ، حالا که آمدی ، همیشگی باش ، جاودانه بمان و خستگی ناپذیر باش. مثل آن طلوع دوباره ات در قلبم یکرنگ باش ، گذشته ها را به فراموشی بسپار و با ما وفادار باش . بگذار تا اینبار عشق را با افتخار در آغوش خود بفشارم و به استقبال لحظه به تو رسیدن برم.
|