کلید سرزمین خوشبختی ها در دست او بود…

آشنا شد با دلم ، هم صدا شد با دلم ، عاشق و دلداده شد ، مثل روئیدن گلی دوباره شد.
آسمانی پر ستاره داشت ، مهتابی و عاشقانه داشت ، روزی پر خاطره داشت ، آفتابی و صادقانه داشت

با پرندگان مهربان بود ، با بهار و سفر آرزوها داشت، دوست داشت سفر کند، سفر به شهر عشق کند، سفری در جاده های پر بهار ، جاده های سبز و آشنای سبزه زار

روزی فرا رسید که سفر کرد، همان سفری که آرزو داشت فرا رسید

او سفر کرد
سفر به همان شهر عشق کرد
چشمانی بارانی داشت، نگاهش آفتابی بود، در دلش چه غوغایی بود
!
غروبی عاشقانه داشت، طلوعی دوباره داشت

کلید سرزمین خوشبختی ها در دست او بود

نوای مهربان باران ها در صدای او بود

بهار آشنای عاشقها در وجود او بود