و باز در یک عصر پاییزی
دلم گرفته است دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است. آری دل شکسته
ام بدجور گرفته است. قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت یک غروب سرد و بی
روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ
شده است دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده
است یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر
زمین میریزند یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال
در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل
شکسته و دلتنگ دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب
در میان برگهایی که از درختان می افتند دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم بیا
و با حضورت این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.
|