دلم گرفته است.دلم به اندازه
ی تنهایی تک درختی در کویر گرفته است.دلم به اندازه ی بغض پرنده هایی که می پرند و
در ملکوت دور افق گم می شوند,به اندازه ی جامی سرشار از سرخی و سیاهی مرگ گرفته است.نمیدانم
بوی شوقی که از نفسهای غمناک این شب به جان میرسد,از کرانه های وصال توست یا از نرگس
های مستی که بر کنار جاده ی انتظار روییده اند؟ دلم برای سکوت آن شب رویایی همیشه تنگ
است.. . دلم میخواهد دفتر دلتنگی ام را باز کنم و از شب های سرد و ساکتم بعد از آن
اتفاق بنویسم.دلم میخواهد همه بدانند که آهنگ عبورت را با تمام وجود احساس کردم و با
اشکهای بی امانم بدرقه ات کردم.. چه بگویم از هزاران امیدی سبزی که در خانه ی دلم با
یاسی که بر تو تحمیل می کند، ویران می شوند؟چه بگویم از شبهای منحوسی که سپید خاموش
را فریاد میزنند؟و چشم امید به بهبودیت دارد و امید به آمدنت و رهایی ما از این شب
سیاه و آشیانه ای پر امید و ان.. مهتاب بابا
|