لحظه ها...

تنها،اینجا میان غربت اندیشه ها دست وپا میزنم.تنهابا نگاهی مملو از خواستنها و بودنها با ثانیه ها کلنجار میروم. ثانیه هایی که قصد کرده اند بغض فروخورده قلبم سر باز کند. ومن اینجا میان انبوه خاطره های دور ودراز خود در بی پناهترین لحظه ها میان حصار کوچه وخیابان وردپاهای که هیچگاه بر شانه های آسفالت خیابانها نخواهد ماند وامروزهایی که بسیار شبیه دیروزهایم شده اند. میان لحظه هایی گاه رقت بار درهجوم فکرهای اندیشمندانه خودم تنها وتنها تو را در آستان مقدس تلاقی نگاه خودم وآینه ها آواز میخوانم