عشق فقط یک بار اتفاق می افتد!

شاید بعد از خوندن سرگذشتم فکر کنید من یه آدم دیوونه ام! اما از نظر خود نیستم.من یه مرد عاشقم.هیچکس باورش نمی شد پسر آقای ... که همه دم از مغروری و خودشیفتگی اش می زدند دست به همچین کاری بزند. از دوره ی نوجوانی ام عقیده ی خاصی داشتم. عقیده ام این بود که عشق حساب و کتاب و حرف مردم نمی شناسند. عشق یک دفعه می آید و آدم رو تسخیر میکند. بدون اینکه خواسته باشی در یک بازی زیبای احساسی وارد می شوی.بعضی ها فقط از اوایل این بازی لذت می برند، اما بعضی ها هم مثل من با فکر کردن به هر لحظه ای این بازی غرق خوشی می شوند. واقعا که این سرنوشت چه بازی هایی سر آدم در می آورد.


 


زندگی ام دست سرنوشت چرخید و چرخید تا اینکه با مهنازم آشنا شدم. از خودم تعریف نمی کنم اما با وجود اینکه موقعیت های زیادی داشتم اما بی قید و بند نبودم. از اون دسته پسرهایی نبودم که هر ماه با یک دختر معاشرت داشته باشند و بعد از مدتی هم به سراغ بعدی برند. دخترهای فامیل، اطرافیانم زیاد بودند اما به هیچکدامشان توجهی نداشتم. از اینکه با دو دو تا چهار تا عاشق می شدند و با منطق دل می کندند راضی نبودم. عشق هیچ منطقی ندارد و همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد. چون خودم و خانواده ام جلوه خوب اجتماعی داشتیم دخترهای زیادی بودند که میشد روی آنها برای ازدواج حساب کرد. اما من به دنبال دختری بودم که عاشقم شود و زندگی رویایی مان را بسازیم.

گذشت تا اینکه در یه اتفاق که زندگیم رو تغییر داد،خانمی برای اولین بار نظرم رو خیلی جلب کرد. عشق ما از روی هوس نبود چون از دیدن شروع نشد. از حق نگذریم مهنازم زیبایی چشمگیری داشت. اما اینکه در این زمان که معمولا تو این سن و سال خانمها لباس های باز می پوشند لباس مناسبی پوشیده بود و متانتی داشت که تا بحال ندیده بودم که مرا بیش از حد تحت تاثیر قرار داده بود. غمی در چشمهای زیبایش موج میزد.وقتی اولین روزها که با سعی فراوان من و واپس زدگی محبوب مواجه می شدم کوتاه نمی اومدم،الان که به روزهای بعد از رابطه حضوریمون فکر میکنم میبینم احساسم تو اون روزها اشتباه نبود.شب اول دیدارمون اون هم بعد از روزهای متمادی بدون دیدار که فقط تلفنی ارتباط داشتیم به خوبی تموم شد و اما من دیگر از فکر مهنازم بیرون نیامدم. وقت این بود که ما با هم بیشتر آشنا شویم. همه پیامهام یا سوالهام سمت و سوی آشنایی بیشتر داشت برای پیدا کردن نقاط مشترک بیشتر و شروع زندگی مشترکمون.مهناز دختر 27 ساله ای بود که دانشجوی فوق لیسانس اقتصاد بود و ابتدا میگفت که کارمند هست و بعدها فهمیدم که کارمند مهم یه اداره دولتی است.زندگی پر فراز ونشیبی داشت که البته بی شباهت به دوران کودکی و... من نبود و این باعث میشد بیشتر همدیگه رو درک کنیم.مهناز خیلی خوش سر و زبان بود اصلا شیرینی لهجه و صداش وصف ناشدنی است.التماسش میکردم برام با گویش محلی صحبت کنه حتی مدتی رفتم دنبالش تا بتوانم من هم به گویش خانمی صحبت کنم. گذشت و پیام هامون و بالتبع صحبت هامون رنگ و بوی آینده ای می گرفت که برایم من قریب و از دید او بعید بود.تو این 28سال زندگی ام اولین بار بود که عاشق میشدم. به نظرم عشق یه اتفاق عجیبه که مکان و زمان نمی شناسه و ممکنه آدم تو خیابون با یه نگاه هم عاشق بشه.بعد از این همه سال صبر برای چشیدن این حس زیبا،حالا مهنازم میگفت نمی تونه با من ازدواج کنه.اون غم پنهانی که در دل داشت حکایتی را عنوان میکرد که بعدها فهمیدم.هر چه بیشتر میگذشت بیشتر دلباخته اش میشدم.تقریبا 5ماهی میشد که آشنایی و معاشرت ما زمان برده بود. اگه دست من بود میخواستم همان ماه دوم ازدواج کنیم.اما مهنازم موافقت نمیکرد و مسئله مهمی رو از من پنهان میکرد که بعدا از زبان خودش شنیدم که حتی باورش برایم سخت بود. حرف هایش مثل آب یخی بود روی مغز از کار افتاده ام. حلاجی حرفهایش برایم سخت و سنگین بود یعنی من اینقدر بدشانس بودم که معشوقم با وجودی که برای هم می مردیم و میدانستیم برای هم آفریده شده ایم نتونه کنار من زندگی کنه.معتقدم یه ساعت زندگی با که واقعا عاشقش هستی به کل عمر دنیا می ارزه. همیشه تو ذهنم تصویر میکردم که: جشن مفصلی برایش بگیرم و زیباترین لباس عروسی  که در شانش باشد را سفارش بدم . خانه ای رمانتیک بخریم و تزئینش کنم.در این باقی مانده عمر در کنار هم بهترین لحظات رو تجربه کنیم و به این فکر کنیم که قرار است صد سال در کنار هم زندگی خوب و با دوامی داشته باشیم.مسافرت های پی در پی بریم و برایش شده حداقل هر روز گلی با عشق تقدیمش کنم.یکی از اتاقهای خانه رو از عکس های خانومی پر کنم. هر سال سالگرد ازدواجمان و روز تولدش کل فضای خنه رو با گلبرگهای رز قرمز تزیین کنم و به مهنازم بگم که تو عشق ابدی من هستی و کاری کنم که خانومم خوشحال باشه و غصه هیچ چیز این دنیای بی ارزش رو نخوره.

من که دوستش دارم اونم حتما حس خوبی بهم داشته که حاضر شده اون همه مدت باهام رابطه داشته و همه وجودش رو در اختیار من قرار داده با وجود این که هیچ وقت اهل محل دادن به پسرها نیست. فکرهای مختلف هر ثانیه از ذهنم می گذشت. کلافه شده بودم. چشمامو که بستم. گریه خانمم اومد جلوی چشمام. اشک منم اومد. دلم دوباره خواستش اما این بار نه واسه رابطه ای که همه به دنبالش هستند. احساس می کردم مال خودمه. احساس می کردم باید کنارش باشم. نمی دونم احساس نوجوونی بود یا خواستن اما وقتی چشمامو می بستم دیگه شک نداشتم که می خوامش.

روز کذایی فرا رسید و مهنازم من رو با همه ی خاطراتمان تنها گذاشت و حتی تا یه ماه نمیتونستم از سلامتی  وجودش مطلع بشم.ما یکسال با هم خاطره ساختیم و از زندگیمان لذت بردیم.الان نزدیک 5ماهه که دارم تنهایی رو لمس میکنم و زجر و عذاب فراق را با تمام وجود میچشم.

قلب من تا آخر عمر فقط به مهنازم تعلق دارد.عشق فقط یک بار اتفاق می افتد اما به بهترین شکل و زیباترین احساس...... فقط بستگی به نگرش آدم دارد.