توهمات ذهنی

باران که می  آید، تا بجنبی، آب پاکی می ریزد روی تقدیرت.سر برمی گردانی،می بینی عشق دارد از آن دورها سلانه سلانه با همه بار و بندیلش می آید تا سرک بکشد لابلای زندگیت.چشم به هم بزنی،هوایی ات می کند،انگار نه انگار خواستی از روزگار محوش کنی،تبعیدش کردی ناکجا آباد.آن ناکجا آباد دل ویران من است.بنظرت میشود تاریخ تولد عزیزترین فرد زندگی آدم که معشوقش هست یادش بره؟اما درست اولین قطره که ببارد،برمی گردد،عین بختک خودش را می اندازد روی روزهایت. دل هم سنگ  رو یخ ت می کند.دوباره عاشق می شوی.زیر باران می رقصی،می رقصی،می رقصی.باران که می آید،دل دیگر سر به راه نیست...دوستت دارم همه هستی من و با هجمه بی اعتنایی و تهمت و ... باز هم یگانه عشق منی حتی اگر با توهمات ذهنیت باز بشینی برای خودت زمین رو به آسمان ببافی