عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

مرا باور کن

به عشق تو می نویسم تا بخوانی و این قلب عاشق مرا باور کنی. با چشمهای خیس می نویسم که دوستت دارم تا تو نیز با چشمهای خیس بخوانی و احساس مرا از ته قلبت درک کنی. ه عشق تو می نویسم تا بخوانی و این قلب عاشق مرا باور کنی.با چشمهای خیس می نویسم که دوستت دارم تا تو نیز با چشمهای خیس بخوانی و احساس مرا از ته قلبت درک کنی.با دلی عاشق می نویسم که عاشقانه با تو می مانم ، و می نویسم که اینها تنها یک نوشته نیست بلکه احساس قلبی من است عزیزم.می نویسم تا بخوانی و به عشق من افتخار کنی با دلی پاک ، صادقانه و یکرنگ می نویسم که خیلی دوستت دارممی نویسم تا شبها با خواندن درد دلهای عاشقانه ام به خواب روی و خواب فرداهای با هم بودنمان را ببینی.به عشق تو می نویسم و با یاد و خاطرات تو زندگی می کنم عزیزم.از تو می نویسم ، چون که تو لایق  احساسات عاشقانه منی بهترینم. به تو ، قلب پاک تو و عشق مقدست افتخار می کنم و تا ابد تو را در قلب خویش اسیر نگه می دارم.راضی باش به این اسارت ، با خون عاشقی و عطر نفسهایم تو را در  زندان قلبم زنده نگه می دارم.با دلی عاشقتر ، می نویسم که عشق تو پاکترین عشق دنیاست و با قلمی به رنگ  سرخ در دفتر عشقم می نویسم که خیلی دوستت دارم ای هم نفس من. این دفتر عشقم با تمام احساسات عاشقانه اش تقدیم به تو. تو لایق این دفتر عشقی، صادقانه آن را به تو هدیه می دهم.هر شب صفحه ای از دفتر عشق را باز کن ، بخوان هر آنچه که از تو گفته ام و با احساس آرامش عشق بخواب. تمام صفحات این دفتر عشق را ورق بزن ، جای قطره های اشکم را در هر صفحه از آن ببین. حالا تو نیز با چشمان خیس این دفتر عاشقانه را بخوان و مرا باور کن. به عشق تو می نویسم ، می نویسم در این دفتر عشق از تو و آن قلب مهربانت  عزیزم.


اگر برایت ارزش داشته ام فقط بگو کجایی.... همین

گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ، تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرمرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی. گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟ نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری…. نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ، تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ، تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ، نیستی و من حتی منتظر بهانه های توام کاش بودی و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ، من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،طعم تلخ بی محبتی ها را میچشدگرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی


میخواهم بدانی که دوستت دارم

میخواهم بدانی که عاشق توام ، اما عشقی که تنها معنای من و تو را دارد ! میخواهم بدانی که دوستت دارم ، حسی که رنگ قلب تو را دارد! همیشه فکر می کردم  عاشق شدن اشتباه است ، عشق در قصه ها است. همیشه میترسیدم در دام عشق بیفتم و یک عمر پشیمان ، مثل خیلی از آدمها با  دلی شکسته و چشمهای خیس خیره به آسمان….



  ادامه مطلب ...

به دنبال خودم میگردم منی که دارم محو میشوم از دنیای زیبایت...

به دنبال خودم میگردم منی که گم شده ام در سرزمین چشمانت به دنبال خودم میگردم منی که دارم محو میشوم از دنیای زیبایت تو خسته ای و من در فکر خوشبختی تو ، تو از پنجره خیره به آسمان ها و من خیره به چشمان تو به ظاهر سرد و بی احساسم و از درون عاشق تو... و عشق آنچه که تو میبینی نیست ، عشق قلب من است که سالها انتظار تو را کشید تا تو را به دست آورد، عشق احساس من است که سالها تنها برای تو ابراز شد، عشق تو هستی و تنها تو ، برای قلبم! من برایت تکراری شده ام و تو برایم تکرار تپشهای قلبم... شاید ابراز آنچه در قلبم سالهاست نهفته است سخت باشد ، اما آن احساس هنوز زنده است و حتی بیش از گذشته ها....به دنبال خودم میگردم ، منی که گم شده ام در سرزمین چشمانت، به دنبال خودم میگردم منی که دارم محو میشوم از دنیای زیبایت...تو خسته ای و من بیخیال همه چیز ، تا با بیخیال بودن از همه چیز تنها خیال تو را در قلبم داشته باشم. به دنبال این بودم که مدتی را با تو و تنهایی بگذرانم ، اما تو دلت میخواهد تنهایی مان را از میان برداری ، خیلی خوب میدانم از تنهایی با من و قلبم بیزاری... و تو میگویی من بی احساسم ، من سردم و بی خیالم ، اما این خیال تو بود در دلم که احساسی را بنویسم از تو ، تا بفهمی از گذشته نیز بااحساس ترم...برگرد به خودت که انگار خسته ای ، تو که فکر میکنی من بی احساسم ، پس چرا اینک خودت شکسته ای؟.... اگر از ظاهر سرد من خسته ای ، پس برگرد به من و خط اول شعرم ، شاید بفهمی من تمام فکرم خوشبختی توست که ذهنم درگیر تو است و به ظاهر بی احساسم!


آنها فکر میکردند عشق در دلهایمان دیگر مرد اما این عشق ما بود که از آنها برد…

 ما که بارها در حال سقوط دوباره پرواز کردیم و در حال جان دادن ، دوباره جان گرفتیم.... همه در حسرت ما و اطرافمان پر از گرگ ، آنها فکر میکردند عشق در دلهایمان دیگر مرد اما این عشق ما بود که از آنها برد وجودی پر از محبت ، همه چیز برایمان مثل یک عادت!بوسیدن و ماندن ، و بی دلیل شعر تنهایی را زمزمه کردنو ما فاصله گرفتیم از سوختن ها و شکستن ها ، ما که هم سوختیم و هم بارها شکستیم ما که بارها در حال سقوط دوباره پرواز کردیم و در حال جان دادن ، دوباره جان گرفتیم همه در حسرت ما و اطرافمان پر از گرگ ، آنها فکر میکردند عشق در دلهایمان دیگر مرد اما این عشق ما بود که از آنها بردمعنی انتظار تو شدی ، معنی عشق تویی شدی که مدتها بهانه ی من بودی ، معنی دلتنگی هایم، اشکهای روی گونه هایم ، تمام اشتباهایمچه شبهایی گذشت با شنیدن صدای هم ، چه روزهایی رفت در انتظار رسیدن به هم ، و امروز این من هستم و تو و یک علامت سوال ، هنوز منتظر زندگی ام تا بگوید یک حرف حساب! در دلها خستگی و شکایت از زندگی ، به ظاهر باز هم گلایه و بهانه های همیشگی میگذرد ، میرود و میماند عشقمان جاودانه ، شاید آن حرف دلم پیش تو بماند محرمانه! هنوز عشقی به همان رنگ ، جدا از دروغ و نیرنگ ، به پاکی قلبت و زلالی اشکهایت ، نه از یاد میبرم محبتهایت را ، نه به دل میگیرم بی محبتی هایت ، تنها همیشه می نازم به این عشق پاکت!


زندگی



در این هوای سرد ، عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته...

در این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاری همه چیز از احساست پیداست ، در این لحظه های نفسگیر ،   چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار و این دل عاشق من ، همیشه بهانه میگیرد از من ...بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من ، جز یک دل بهانه گیر باز هم گرچه نیستی در کنارم ، اما در این هوای سرد ،  عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته... به این خیال که تو هستی ، همه چیز سر جای خودش باقیست ، تنها جای تو در کنارم خالیست، به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست ، تنها درد من در این شبها ، تنهاییست به این خیال که تو هستی ، بی خیال همه چیز شده ام ،  در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام کجا بیایم که تو باشی ، کجا بروم که تو را ببینم ،کجا بنشینم که تو هم بیایی،دلم تنها به این خوش است که هر جا باشی ، همیشه در قلبم میمانی اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ ، لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم  را چه کنم؟ تو بگو اشکهایم را چه کنم ، انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟ فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است که تو هستی ، مهم این است که همیشه  و همه جا مال من هستی اگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم ، تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی ، اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی؟ اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ،تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی...


زندگی بدون خزان سبز نیست !

به وسعت پاییز ، زندگی بدون خزان سبز نیستاطرافم پر از برگهای زرد است ، درون پاییز یک دنیا حرف است ،  دلم تنگ است ، دلم تنگ است و یک عالمه درد دل در یک فصل نو ، و من همچنان قدم میزنم میروم در حالی که برگها نیز همسفر پاهای خسته من هستنددر حالی که صدای همه برگها در آمده ،و این خش خش برگهاست که مرابه این باور میرساند اینک به دیدار پاییز آمده ام...کاش میتوانستم پاییز را در آغوش بگیرم ، و همینجا دست سرد درختی را بگیرم که بی برگ استپاییز آغاز سر سبزی هاست ، زیباتر از همه فصلهاست و این آغاز من است ،  پاییز فصل من است...غرق شده ام در برگهایی که بر زمین نشسته اند ،به آسمان مینگرم منتظر نم نم بارانم، حالم از این بهتر نمیشود ، دنیا از این زیباتر نمیشود ، کاش میشد پاییزم همیشگی بود ،کاش دلم همیشه مثل پاییز بود ، پر از طراوت ،  زیبایی هایش نیز که جای خودش ، بماندنمیتوان از اینجا گذشت ، باید تا آخر دنیا اینجا نشست ، بغضم همینجا بود که شکست ، دنیا همه درها را بر رویم بستمن ماندم و پاییزی که مرا همراهی کرد ، مرا اسیر و بعد عاشق کرد.به وسعت پاییز ، دنیا بدون خزان زیبا نیست.فریاد پاییز یک صداست، این نوا ، از خش خش برگها پیداست ،و این صدا نقطه ی آرامش من است ، پاییز اولین و آخرین فصل زندگی من است و اینجاست که احساسم از فصل خویش مینویسد...مینویسم از پاییزی که مرا به اوج احساس برد ،  وقتی به فصل عاشقی ها رسیدم هر چه غم در دلم بود مرد ... به وسعت پاییز ، زندگی بدون خزان سبز نیست !



گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی؟

گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی.گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام.در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ،  نیست روزی که از تو نگفته باشم.امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ،دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟ نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ،مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت.نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ،هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ،تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را...گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ،تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت  برایت بمیرم...نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ، نیستی و من حتی منتظر  بهانه های توام. کاش بودی و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ،من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،طعم تلخ بی محبتی ها را میچشد ...گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی... 


سهم من از بودنت ، عشقیست که مرا با خودش به جایی برده که خط پایان عاشقیست

نگاه تو ، ساعتهاست که خیره شده ام به چشمان تو ...حرفی ندارم جز اینکه با نگاهم ابراز کنم عشقم را به تو...تویی که برایم به معنای بهترینی ، تویی که از همه کس برایم عزیزترینی...قلب پاک تو را ، این دستان مهربان تو را که دارم ،  از همه چیز و همه کس بی نیازم...همه آمدند و رفتند، تو آمدی و برای همیشه در دلم نشستی ،عهد عشق را با رمز وفاداری در قلبم بستی !میدانم که قدرم را میدانی ، هیچگاه پا بر روی دلم نمیگذاری وقتی در کنارت هستم ، سکوتت نیز برایم زیباست ،بودنت در زندگی ام بهترین هدیه از سوی خداست.نگاه تو ، دل زده ام به دریای چشمانت ،بیشتر نگاهت میکنم تا پی ببرم به راز آن قلب مهربانت. در میان میگیرم تو را ، یا تو را میخواهم از خدا ، یا تو را...در میان اینهمه خاطره هایم، با تو زیباترین روزها را داشته ام،در میان این روزها، در کنار تو بهترین لحظه ها را داشته ام...او که از عشق چیزی نمیداند ، چه میداند من چه میگویم ،تو که عشق من هستی میفهمی که من از چه احساسی میگویم ،من که عاشقت هستم میدانم که تو بهترین عشق روی زمینیخیالت راحت ، تا ابد خودم و خودت ، هر چه سهم من باشد نیز برای خودت...سهم من از بودنت ، عشقیست که مرا با خودش  به جایی برده که خط پایان عاشقیست