عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

آغوشت را آخرین سرپناه خودم میدانم

 در آغوش توام ، آرام تر از همیشه ، و ای کاش میشد که همیشه اینجا بمانم، آغوشت را آخرین سرپناه خودم بدانم، اگر عمری باقی نمانده ، در آغوش تو بمیرم...همینجا میمانم ، همینجا تمام حرفهای دلت را میخوانم،و همینجاست که میدانم مرا دوست داری ،خیالم راحت است  هیچگاه تنهایم نمیگذاری  میروم به اعماق خاطره هایمان ، چه صبری داد به ما عشقمان ...گذشتیم با هم از سردی لحظه ها ، رسیدیم به آخر خط همه غمها ،رها شدیم از هر چه غصه بود ، آخر سر شدیم یکی از شیرین ترین قصه ها در آغوش توام ، رفته ام به رویاهایم ، خواب نمانده ام از این احساسم ،در این خواب و بیداری ، لذت در کنار تو بودن را درک میکنم ،هیچگاه  این سرپناه گرم را ترک نمیکنم ، من از عشق نگاه تو خیره شده ام به چشمانت ،هیچگاه برای دیدنت لحظه ای را از دست نمیدهم.مرا بگیر و رهایم نکن ، اگر هم خواستم ناخواسته لحظه ای پرواز کنم ،مرا پر پر کن، من به عشقمان شک ندارم ، من که جز تو کسی را ندارم ،پس اسیرم کن تا همیشه ، این لحظه هیچگاه بهانه ای نمیشود از اینکه زندانم در قلب مهربان تو لبریز از عشقم ، خالی از هر نیازی ، به سوی آنچه که آرزویش را دارم ،  به سوی تو می آیم که تنها آرزوی منی رو به سرچشمه روشنی ها ، دنیای من تاریک میشود اگر نباشی ...در آغوش توام ، شعر با تو بودن را برایت میخوانم ، شعری که با من و تو آغاز میشود، من و تو یک روز با هم میرویم اما شعر با تو بودن هیچگاه تمام نمیشود ......



زمزمه

و این دلتنگی ها ، آخر خط همه دلواپسی ها،رسیدن به آنچه برای رسیدنش لحظه ها را میگذرانیدم و خاطره ها بر زندگی مان نقش میبندد به امید آن روزی که عشقمان نقش بر آب نشود کاش میشد از همان آغاز مال هم بودیم ،نه اینکه نیمی از عمرمان گذشته باشد و همدیگر را پیدا کرده باشیم این تویی عشق بی همتای من ، لحظه به لحظه با تو ، تویی نفسهای من کاش همیشه رنگ عشق در تصویر زندگی مان پر رنگ باشد ،نه اینکه بی وفایی بیاید و لطافت عشقمان را خدشه دار کند کاش همیشه دلت مثل دلم بود ، همیشه بی قرار و منتظرت بود ...و این تویی عشق جاودانه من ، لحظه به لحظه لمس شاعرانه من ...تمام احساس من خلاصه ایست از مهربانی هایت که هوای عشق تو را دارد ،راز نگاه تو را دارد ، مثل چشمه ای زلال در قلبم میجوشد و در احساس تو جاری میشود ... و این شور عشق آخر خط همه ی دلتنگی هاست ،که رسیده ایم به جایی که نقطه آرامش است ،رسیده ایم به جایی که تنها خواسته ی ما همان آرامش است ...هر جا میروم عطر تو پیچیده در آنجا ،و مست دیدار با چشمان ناز تو میشوم ، من در آن لحظه یک دیوانه میشوم گاهی فکر میکنم لایق تو نیستم ، و میدانم ارزش تو بالاتر از این است که   احساسم را به پای تو بریزم و این دلبستگی ها ، آخر خط همه خستگی ها رسیدن به آغوش هم است ، و این ما هستیم که راز عشق را برای هم زمزمه میکنیم ، آنگاه که همدیگر را در آغوش هم میفشاریم...



قطرات باران عشق

در این روز بارانی ،هوا پر شده از عطر عشقت تو را سپرده ام به نسیمی که بوی باران میدهد بارانی که مرا لبریز میکند از آنچه قلبم را پر تپش کرده ... دستهایم پر از لطافت دستان تو ، آغوشم باز است برای در میان گرفتن تو  تا از خیسی تنت خیستر شوم در زیر باران تا فاصله بگیرم از زمین و آسمان  تا بروم به رویاهایم ، نمیخواهم لحظه ای حس کنم که در خیالاتم از عشق تو به جنون رسیدم ، چه سختی هایی کشیدم  تا در زیر باران به تو رسیدم و اینجا طعم شیرین عشق را با تو چشیدم در این روز بارانی ، هوا پر شده از حضور مهربانت ، نه در جستجوی یک سرپناهیم نه به انتظار رفتن ابرهاییم ، همین حال را میخواهیم با این هوای عاشقانه همینجا را میخواهیم با این حس شاعرانه وقتی با تو قدم میزنم در زیر باران ، قدر تو را میدانم بیشتر از هر زمان میرویم و میرویم در زیر باران، نه خستگی است در پاهایمان نه نا امیدی در دلهایمان ، من هستم و تو هستی و خدایمان عطر دوستت دارم ها پر شده ، هر قطره از باران با عشق می آید و تن ما را خیس میکند ، تا هر دویمان بوی عشق را بدهیم در زیر همین باران همیشه با من بمان ای عشق بی پایان ،  نگذار زندگی مان مثل کویر باشد من از درد کویر رها شدم و با یک قطره باران به دریای بی انتهای دلت رسیدم غرق شدم ، عاشق شدم و اینک عاشقانه میپرستم تو را   



کاش همیشه روزهایم برفی باشد . . .

آرام می بارد، بی صدا مینشیند ، با خود سکوت را به همراه می آورد بی صدا و آرام رنگ دنیا را سفید میکند کاش همیشه روزهایم برفی باشد ، تا دیگر نبینم سیاهی های این زندگی را  تا ببینم همه چیز به رنگ سفید است ، آرامش من در همین است  کاش همیشه روزهایم برفی باشد ، تا وقتی قدم میزنم زیر پاهایم نرمی زمین را حس کنم حس کنم سبک شده ام ، انگار که در حال پروازم کاش همیشه روزهایم برفی باشد تا نبینم سیاهی ها را ، نبینم بی وفایی ها را...کاش همیشه روزهایم برفی باشد تا به جای آدمهای بی وفا آدم برفی ها را ببینم چون که دلهایشان پاک است مثل ما از جنس خاک نیستند ، بی مرام نیستند قلبشان یکرنگ به رنگ سفید است ، مثل ما آدمها هزار رنگ نیستند کاش همیشه روزهایم برفی باشد ، تا برف ها بپوشانند درختان را  تا نبینم دیگر شاخه های خشکیده را، من که تحمل ندارم ببینم گل های پژمرده را آرام می بارد ، بی صدا مینشیند ، همه ی زشتی ها را در زیر خود پنهان میکند تا دنیا رنگ تازه ای را به خود بگیرد  تا حس کنم دنیای دیگری است ، اینجا جای دیگریست کاش همیشه روزهایم برفی باشد ، تا در دلم تنها حرفی باشد که در سکوت بارش آرام برف در کوچه باغها قدم بزنم و زمزمه کنم کلام آرامش را تا از همه چیز و همه کس دور باشم ، تنها خودم باشم و سکوت و سکوت  کاش همیشه روزهایم برفی باشد ، کاش همیشه همنشین من یک آدم برفی باشد با اینکه خیلی سرد است مثل یخ ، اما دلش گرم گرم است  بر عکس ما آدمها که تنمان داغ است و دلهایمان سرد.....

برعکس همه روزهایی که دلم میخواست برای آزمون کارشناسی ارشد ثبت نام کنم و پیشرفت و... اما امروز که ثبت نام شروع شده اصلا نمی تونم ثبت نام کنم چون انگیزه ای نمونده برام.... کم آوردم


چقدر دلم هوایت را میکند


یتیمانه منتظر توأم

نمیتوان از اینجا گذشت ، اینجا پر از یاد تو بوده ، پر از عشق و عطر حضورت بوده نمیتوان از اینجا دل کند ، اینجا همان جاییست که با تو قدم میزدم...یادش بخیر آن لحظه ها ، آن روزها ... همیشه منتظر تکرارش بودم ، آن روزها نیامد و نبودنت در قلبم تکرار شد ....غصه ها و آن همه خاطره باز هم تکرار شد و دیگر تو را ندیدم دلم پر میزند و پر میزند تا برسد به آسمانها  ولی افسوس که جای من بی تو حتی بر روی زمین هم سنگینی میکند صدای تو ، آن صدای خنده های تو میپیچد در فضای قلبم و اشکم را در می آورد.... نمیتوان از اینجا گذشت ، نمیتوان چشم بر روی خاطره هایت بست با اینکه نیستی اما تو عشقمی ، مگر میشود به یادت نبود؟ مگر میشود در حسرت دیدار با تو نبود؟ کاش اینجا بودی ، و این اشکها و این لحظه های سرد مرا میدیدی شاید دلت برایم میسوخت و دوباره می آمدی ... شاید دلت میسوخت و دوباره مرا به عنوان تنها عشقت میپذیرفتی.. من که دیگر نه غروری دارم و نه حرفی برای گفتن، همه حرفها درون دلم جا مانده گاهی باید حرفهای دلم را حتی برای خودم تکرار نکنم  گاهی باید آنقدر تکرار کنم آمدنت را، تا تکرار شود آمدن قطره های اشک از چشمانم تا آرام شوم از این هیاهوی دلتنگی و انتظار... نمیتوان از اینجا گذشت ، باید منتظر ماند و به یاد گذشته ها نشست شاید این بغض لعنتی شکست  و من رها شدم از اینهمه دلتنگی در دلم نه اینگونه رها نمیشوم ، من با این حرفا آرام نمیشوم ، نه بی خیال میشوم و نه خام میشوم  من عاشقم و بیش از گذشته عاشقتر میشوم ، اگر مجنون بودم ، دیوانه تر میشوم دل میزنم به دریا تا برسم به فرداها! شاید تو را ببینم ، شاید این راهی که رفتم را دیگر نبینم... نمیتوان از تو گذشت ، از تویی که عشقمی و تمام وجودم ، بیا که بی تو اینجا سوت و کورم نمیتوان از اینجا گذشت ، اینجا زمانی جایگاه تو بوده پس از قلبم نمیگذرم ، تا شاید دوباره...تکرار شوی ، تکرار.... مطمئن باش تا آن روز که وعده دیدار  گذاشته ای یتیمانه منتظر می مانم..... برای تو می نویسم ... تو به نیت هر کسی که دوست داری بخوان



غرق در عشقت

قلبت را لمس میکنم ، تو را حس میکنم ، همه وجودمی ...آرامم میکنی ، مرا درگیر نگاهت میکنی ، تو آخر مرا دیوانه خودت میکنی دوست داشتنم تمامی ندارد ، هیچ کس جز تو در قلبم جایی ندارد قلبم جز تو سرپناهی ندارد ، تو مال منی ، این با تو بودنها حدی ندارد و تکرار میشود ، در هر تکرار حسی تازه پیدا میشود هر حسی به وسعت عشقمان ، هر عشقی برای قلبمان تمام لحظاتم شده ای ، منی که تمام زندگی ام را به پای تو ریخته ام کاش زودتر تو را میدیدم که اینگونه زندگی ام تا به اینجا بیهوده هدر نرود و حالا میفهمم زندگی چیست ، حالا که با توام میفهمم عشق چیست قبل از آمدنت نه حسی بود ، نه حوصله ای ، من بودم و تنهایی و روزهای بی عاطفه حالا پر از احساسم ، لبریز از تو و غرق در عشق هیچکس نمیرسد به ما ، آنقدر ها دور شده ایم که هیچکس نمیبیند ما را رفته ایم به جایی که تنهاییم در آغوش هم آرامیم ، و اینجاست که فقط تنها صدا ، صدای نفسهای ماست اگر تپشهای قلبمان بگذارند ، تنها صدا ، صدای زمزمه دوستت دارمهای ماست کاش میشد همیشه همینجا من و تو تنها بمانیم  همینجا برای هم قصه عشق را بخوانیم  با صدای لالایی هم درگیر در آغوش هم آرام تا ابد بخوابیم....تا عشقمان ابدی شود ، و این عشق برای کسی هیچگاه تکرار نشود.


توهم عشق

خیلی وقت است دارم با تو زندگی میکنم تو خودت هم نمیدانستی ، نمیدانستی که با عشق تو لحظه هایم را سر میکردم اگر نیامدم به تو بگویم راز عشقم را ، میخواستم که با عشق تو خوش باشم میخواستم که همیشه عشقت واقعی بماند در دلم چون فکر میکردم شاید تو بی وفا از آب درآیی ، فکر میکردم شاید تو مرا نخواهی میخواستم عشقم یکطرفه باشد ، تنها من تو را بخواهم و تنها من بدون تو بمیرم بی آنکه با تو باشم ، و بی آنکه تو در کنارم باشی بگذار همینگونه بماند، بگذار از عشقت لذت ببرم  گرچه دلتنگی سخت است ، در حسرت آغوشت ماندن زجر است اما من به عشق بودنت در قلبم خوشم بگذار خوش باشم مثل گذشته ها، مثل همیشه عاشقت باشم تو نباشی بهتر است ، عشقت برایم یک خیال عاشقانه است ! میخواهم در همین توهم عاشقانه بمانم نه روزی می آید که خیانت کنی ، نه روزی می آید که رهایم کنی تو نیستی ، اما عشقت اینجاست ، همینجا، در قلبم


بی انتهای دلم ...

تا آخرین نفس میخواهمت ، تو نمی دانی که چقدر دوستت دارم نمیدانی ، نمیدانی ، تو نمیدانی دلی که میتپد ، چشمی که منتظر است  صدای قدمهایم ، رفتن به رویاهایم ، سکوت دلم ، یک نفس عمیق از ته دلم یک حس عمیقتر از آن نفس ،به دور از هوس لحظه ای می اندیشم به دور از همه چیز ، به تو و خودم با تمام وجود حس میکنم دوستت دارم، میروم به سر خط این خط به احترام این کلام  مقدس بسته میشود نمیدانی ، نمیدانی ، تو نمیدانی که اینک من چه حالی ام  از همه چیز جز عشق تو خالی ام لبریزم از تو و غرق در بودنت ، تمام احساس من بر میگردد به در لحظه در آغوش کشیدنت تو می آیی ، همه چیز در تو خلاصه میشود رفته ام در حسی که بیرون آمدن از آن محال است نمیخواهم فکر کنم اینها همه خیال است یک چیزی مرا دیوانه کرده اینجا ، بوی عطر تو پیچیده اینجا مینشینی در کنارم ، خیره میشوی به چشمانم از حال میرود این دل سر به هوایم دلم تسلیم چشمهایت شده ، یک لحظه از تپش افتاده و به حال خودش رها شده دنیایی در عمق چشمانم ، باور ندارم که میبینم همه ی دنیا را در یک جا میخواهم زندگی کنم ، نفس بکشم ، باشم ، اما تنها با تو ، فقط در کنار تو این خط را به عشق بودنت نمیبندم، چون که تو برای من بی انتهایی...


عاشورا

بار الها،از تو می خواهم  نه مثل مختار و توابین بعد از واقعه و نه مثل حر ابن یزید ریاحی میان واقعه ، بلکه مثل عباس(ع) در تمام واقعه و مثل مسلم پیشتاز واقعه، در رکاب کسی باشیم که با انتظارش زندگی میکنیم.

آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است،سرترین آقای دنیا را  خدا بی سر گذاشت.


 مرد قدم هایش را آهسته بر می داشت ، کمی صبر کرد... پشت سرش را نگاه کرد آخری هم رفته بود...   -خدایا اینجا دیگر کجاست!!؟؟ لحظه ای مکث کرد... بغض گلویش را گرفته بود سرش را پایین انداخت دستش را دید ، همان دستی که برای حسین نوشته بود بیا ، که کوفیان آماده  یاری تواند... ،اما ای کاش نسیمی قصه نامردی کوفیان را به حسین می رساند ، حسین میا به کوفه ، همه چیز عوض شده .

 مگر اینان نبودند که نوشتند: ما دوستان تو و پدرت علی، لحظات را یکی پس از دیگری به شمارش در آورده ایم ... دوری شما برایمان سخت است ... بیا که میوه ها بر شاخه ها سنگینی می کنند و زمین کوفه سرسبز است ... شتاب کن که به اسب هایمان سم تازه زده ایم!! و شمشیر هایمان برنده تر از همیشه آماده یاری توست!! هرگاه اراده نمائید قدم بر چشمان ما نهاده اید . و سلام و رحمت خدا بر تو و بر پدرت.

و  اما غربت کوفه سفیر حسین را با لای دار الاماره برد... از میزبانان کوفه پرسیدند : چرا مسلم را  یاری نمی کنید ؟؟ دست و پایشان را جمع کردند و گفتند ما حسین را دعوت نموده ایم هرگاه او آمد یاری اش میکنیم ، شما قضاوت کنید... ما از کجا صحت عمل این سفیر را بدانیم و یاریش کنیم!!!

 تمام آن هزاران مرد که با او عهد بستند به هنگام "بلا" هنگامه سختی شگفتا  عهد بشکستند یکی از قطع نان ترسید  یکی مرعوب قدرت بود  یکی مجذوب زر، مغلوب درهم، عاشق دینار چه شد آن عهدهای سخت ؟ چه شد آن دستهای گرم بیعتگر ؟کجا ماندند ؟ ...   کجا رفتند ؟ ... که مسلم ماند و شهری بی وفا مردم ؟ ... .

تو را می خوانم ای خداوند مهربان و از تو می خواهم در فرج فرزند حسین علیه السلام شتاب نمائی و باور کنی ما از تکرار تاریخ خسته ایم ...


افسانه ی عشق

در عشق هر چه لذت بردم و به آسمانها رفتم آخرش به غم رسیدم و بالم شکست و بر زمین افتادم عشق بی مرام است ، با دل ها ناسازگار است اولش دنیایی است و آخرش مثل یک غده سرطان است قلبم را به چه کسی بسپارم که درک داشته باشد؟ قلبم را به چه کسی بسپارم که قدرش را بداند هر چه ایمان آوردم به این و آن ، آنها میشدند بلای جان قلبم را به چه کسی بسپارم که وفادار بماند تنها به خاطر خودم با من بماند نه اینکه امروز را بگوید دوستم دارد و فردا شعر رفتن را برایم بخواند در عشق هر چه سوختم و نشستم و به انتظار ماندم آخرش به کویری رسیدم که باز هم در حسرت باران محبت ماندم عشق بی وفا است ، اولش پر از شور و شوق ، آخرش مثل قلب من آرام و بی صدا مرد.... کار من و دلم از عاشقی گذشته ، آنقدر این دنیا بی وفاست که تمام پل ها را در بین ما شکسته قلبم را به چه کسی بسپارم تا به من آرامش دهد ؟ من و تنهایی و عالمی که دارم در این دنیا ، صد ها برابر ارزش دارد نسبت به این عشق ها در این دنیا و آن عشقی که ما به دنبال آن میگردیم ، رفت و تمام شد و افسانه ای شد و اینک ما از آن میخندیم نه نمیخواهم بشنوم که تو با بقیه فرق داری نه میخواهم بشنوم که همیشه با دلم میمانی تو هم مثل قصه خیالی عشق را میخوانی ، که فکر میکنی میتوانی عاشقم بمانی بیخیال شو ، من کتاب عشق را برای همیشه بسته ام ، چون از این شکستن ها خیلی خسته ام...