دلم جای دیگریست ، احساسم مال کسیست که برای من میمیرد…
نه به عشقش شک دارم ، نه او را مال کسی دیگر میدانم ، وقتی که نفسهایش هر لحظه سراغ هوای بودنم را میگیرند…
نه لحظه ای که جدایی بیاید نه روزی که باران غم ببارد ، آنگاه که قلبش همیشه به عشق من میتپد!
یک لحظه چشمهایم را باز کردم و دیدم مال او شده ام ، به خودم آمدم و دیدم اسیر عشقش شده ام ، دوباره چشمهایم را بستم و دیدم خواب او را میبینم ، در خواب حس کردم گرمی وجودش را ، وقتی که او آمده و گذاشته برایم همه ی زندگی اش را …
نه میترسم از رفتنش ، نه عذاب میدهد مرا نبودنش ، وقتی که او همیشه هست و خواهد ماند در قلبم
وقتی دنیا را دارم ، وقتی از همه دنیا او را دارم ، وقتی که از او قلبی دارم که برای من به اندازه همان دنیا میتپد ، دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست جز بودنش …
و اینبار از او گفته ام ،چون که او خودش میداند چقدر دوستش دارم…
با صدای خنده هایش ، آه که آن لبخند روی لبانش ، آن چشمهای زیبایش ، مرا دیوانه کرده است
و من دیوانه نه حسرتی را دارم ، نه آرزو به دل مانده ام ، نه نیاز دارم به کسی ، نه خیره میمانم به هر ناکسی ، وقتی او همه کس من است و همان آرزوی من!